گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

بخت سرگشته ام نه یار منست

بس ستمکار چون نگار منست

بوی زلف نگار روحانی

مونس جان بیقرار منست

همچو زلفش فتاده ام در پای

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

آتشی کز غم هجران تو بر جان منست

ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست

دردم ار هست ز هجر تو نگارا دانم

لب جان بخش بتم مایه ی درمان منست

چون بدیدم سر زلفین تو گفتم ای دل

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

فاش شد در دو جهان کاو به جهان یار منست

آفت هر دو جهان آن بت عیار منست

در غم و حسرت دیدار تو جانا همه شب

آنچه در خواب نشد دیده ی بیدار منست

سرو در باغ وفا با همه دستان که دروست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

این رخ دلبند تو ماه تمام منست

خال سیه کار تو دانه و دام منست

روشنی وصل تو نیست چو صبح رخت

زلف پریشان تو تیره چو شام منست

از لب جان بخش تو هست مرا زندگی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

به روز بازپسین و به صبحگاه الست

که ذکر و نام تو همواره بر زبان منست

به خاک پای تو سوگند می توانم خورد

که غیر باد نداریم از غمت در دست

ز دیده خون فراقم گشود بر رخ زرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

دردمندیم و لب لعل تو درمان منست

وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست

مشکل آنست که در دست و دلم را در جان

حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست

دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست

چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست

در فراق گل روی تو فغان می دارم

در دلت گشت که این بلبل بستان منست

سر نهادم به سر راه تو عشقت می گفت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

بیا که دیده ی ما بی رخ تو پرخونست

ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست

اگرچه نیست تو را مهر و دوستی با من

به جان دوست که ما را ارادت افزونست

مثل زنند که دل را به دل بود راهی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

عشق تو مرا در دل و جان نقش نگینست

مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست

چشم تو خطا کرد که خون دل ما ریخت

الّا نه خطا زان مه خورشید جبینست

دل کار خطا کرد که در زلف تو آویخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

که می گوید که چشمش نرگسینست

که می گوید که زلفش عنبرینست

گیاهی را چه نسبت با دو چشمش

توان کردن دلم زان رو حزینست

دو ابرویش هلال عید خوانند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

به سروی راست ماند قامت دوست

سهی سروست؟ یا نی قامت اوست؟

نه سروست و نه بالا و نه بستان

بهشتست آن و طوبی بر لب جوست

دلم بردی و رخ پیچیدی از ما

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

دردم او دادست و درمانم از اوست

چاره ی دردم که جوید غیر دوست

گر کند با من جفا آن بی وفا

بد نباشد هر چه زو آید نکوست

تا توانایی بود جورش به جان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست

که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست

رود خون می رود از دیده ی من در غم او

دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست

نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰ - استقبال از سعدی

 

فراغتیست مرا از جهان و هرچه در اوست

چه باک دارم از اندیشه‌های دشمن و دوست

مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند

غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست

کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

جانم به لب رسید ز دست جفای دوست

عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست

گر دوست جان طلب کند از من فداش باد

سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست

در قصد جان من اگر او را رضا بود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

ای کرده دل ز هر دو جهان آرزوی دوست

ما را مراد دنیی و عقبی ست روی دوست

گر دیگران به وصل دلارام زنده اند

دارم حیات هر دو جهان من به بوی دوست

حقّا که من به بوی سر زلف جان دهم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

بر امید آنکه بینم روی دوست

این چنین سرگشته ام در کوی دوست

با غم رویش منم از جان و دل

دایماً پیوسته چون ابروی دوست

جان فدا بادا نسیم صبح را

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

ندانستم که اهلیت گناهست

و یا این ره که می پویم چه راهست

ز جور روزگار و طعن دشمن

جهان پیش جهان بینم سیاهست

نه هر مردی تواند کرد مردی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

خدا بر حال این مسکین گواهست

که از جانت همیشه نیکخواهست

ولی از جور این چرخ سیه کار

به پیش چشم ما عالم سیاهست

بیا کز شوق طاق ابروانت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

عشق را آغاز و انجامیش هست

هرچه می بینی سرانجامیش هست

هر زمان نقشی برآرد روزگار

تا نپنداری که آرامیش هست

نام نیکو ماند از ما یادگار

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۹۲
sunny dark_mode