گنجور

 
جهان ملک خاتون

این رخ دلبند تو ماه تمام منست

خال سیه کار تو دانه و دام منست

روشنی وصل تو نیست چو صبح رخت

زلف پریشان تو تیره چو شام منست

از لب جان بخش تو هست مرا زندگی

مایه ی آب حیات گفت ز جام منست

از تو جدا گشتنم گرچه به ناکام بود

لعل لب شاهدان نیک به کام منست

شهد وصالش نگر در دهن دیگریست

صبر ز هجران تو تلخ به کام منست

من دو جهان را فدا کرده ام و مشکل آن

کان بت دلخواه را ننگ ز نام منست

وز پی آن تندخو گشت بسی دل کنون

آهوی شیرافکنش شکر که رام منست