گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست

که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست

رود خون می رود از دیده ی من در غم او

دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست

نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم

دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست

بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش

جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست

روی مقصود چو در کعبه ی رویت دارم

این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست

دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود

خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست

در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش

که فلان شاه جهانست و جهان بنده ی اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode