گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای کرده دل ز هر دو جهان آرزوی دوست

ما را مراد دنیی و عقبی ست روی دوست

گر دیگران به وصل دلارام زنده اند

دارم حیات هر دو جهان من به بوی دوست

حقّا که من به بوی سر زلف جان دهم

گر آیدم به صبح نسیمی ز سوی دوست

دانی که در فراق رخ تو چگونه ام

آشفته ام به روی دلارا چو موی دوست

چون بیش از این تحمّل دوری نکرد دل

رفتم ز روی شوق زمانی به کوی دوست

تا دوست یک نظر به من مبتلا کند

دزدیده بنگریم به روی نکوی دوست

روزی نظر نکرد به حال دلم ولی

جانم به لب رسید مرا ز آرزوی دوست