گنجور

 
جهان ملک خاتون

ندانستم که اهلیت گناهست

و یا این ره که می پویم چه راهست

ز جور روزگار و طعن دشمن

جهان پیش جهان بینم سیاهست

نه هر مردی تواند کرد مردی

سواری شیر دل پشت سپاهست

کسان را بر در هرکس پناهست

مرا بر درگه لطفش پناهست

اگر آهی کشم در هم کشد روی

مگر آیینه را تندی ز آهست

خیال آن بت خورشید پیکر

جهان پیما و شب رو همچو ماهست

تو چون در خلوت وصلی چه دانی

که مسکینی ز هجرت دادخواهست

نگار ماه رویم را ز خوبی

هزاران یوسف مصری به چاهست

چرا رحمت نیارد بر گدایان

چو دایم بر جهان او پادشاهست