گنجور

 
جهان ملک خاتون

جانم به لب رسید ز دست جفای دوست

عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست

گر دوست جان طلب کند از من فداش باد

سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست

در قصد جان من اگر او را رضا بود

خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست

من دوست خواهم از دو جهان و خیال او

خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست

خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا

گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست

گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند

با دوست گر بود همه خواهم برای دوست

گر بر دلست جای همه دلبران ولیک

باشد میان مردمک دیده جای دوست

سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش

خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست

گرچه نکرد یاد من خسته از کرم

خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست

گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی

باید که نشنود به جهان ماجرای دوست