گنجور

 
جهان ملک خاتون

عشق تو مرا در دل و جان نقش نگینست

مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست

چشم تو خطا کرد که خون دل ما ریخت

الّا نه خطا زان مه خورشید جبینست

دل کار خطا کرد که در زلف تو آویخت

زیرا که در آن زلف سراسر همه چینست

یک دوست ندارم به جهان در غم رویت

دشمن چه توان گفت که یک روی زمینست

در دل بجز از مهر رخ خواب توأم نیست

چشم تو چرا با من بیچاره به کینست

گر وعده ی دیدار ندادی دل ما را

هر وعده که دادی نه چنان بود چنینست

گفتند وفا در دل او نیست نه آن بود

امّید من و عهد تو ای دوست همینست

در کار غم عشق تو کردم دل و دین را

دل رفت و اگر جان برود بنده رهینست

خواهم که شوم خاک سر کوی تو ای دوست

لکن چه کنم دشمن بدخو به کمینست

ما دل به جفاهای جهانی بنهادیم

گر میل تو ای دلبر بدمهر بدینست