گنجور

 
جهان ملک خاتون

بخت سرگشته ام نه یار منست

بس ستمکار چون نگار منست

بوی زلف نگار روحانی

مونس جان بیقرار منست

همچو زلفش فتاده ام در پای

سرکش آن سرو جویبار منست

زلف عنبرفشان شبرنگش

بس پریشان چو روزگار منست

صبر فرمود یارم اندر عشق

صبر در عاشقی نه کار منست

عشق با صبر در نیامیزد

ای عزیزان نه اختیار منست

آنکه منعم کند همی در عشق

او نه یار منست بار منست

گفتم از چشم تو جهان مستست

گفت از غایت خمار منست

گر برانی به لفظ نام جهان

در جهان جمله اعتبار منست

گفتم ای سرو دیده منتظرست

گفت شک نیست یار یار منست

بی رخ دوست در چمن باری

گل رنگین به دیده خار منست