گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

دلا در جهان شادمانی کمست

نصیب تو باری ز عالم غمست

مخور غم برو بیش از این شاد باش

که کار جهان سر به سر یک دمست

غم دل بگو با که گویم دمی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

مرا عشق رخت یاری قدیمست

غم عشق تو دلداری قدیمست

نه امروزست ما را با غمت کار

که بازار تو بازاری قدیمست

نه گل را رنگ و بوی امروز بودست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

ای یار دلم را غم تو یار قدیمست

مهر تو مرا مونس و درد تو ندیمست

از درد فراق رخت ای نور دو دیده

از دیده مرا بر رخ زر اشک چو سیمست

ای باد صبا نکهت زلفش به من آور

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست

حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست

تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد

خون دل از فراقش بر چشم ما روانست

سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

لطف جان بخش تو امّید گنه کارانست

هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست

ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری

تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست

ناامید از کرم دوست نمی شاید بود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

تو را قامت چو سرو بوستانست

چو رویت کی گلی در گلستانست

ز شوق آن رخ همچون گل تو

ز دستانها به بستانها فغانست

ز زلفین تو خرسندم به بویی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

بتی کاو بس عجب شیرین زبانست

دل از من بستد و در بند جانست

نگاری کاو به رخ ماهی تمامست

مهی کاو بر سر سرو روانست

ربود از من دل و رویش ندیدم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

بنای خاطر ما از غم تو ویرانست

ز سوز عشق رخت آتشیم در جانست

اگر ز من طلبد جان از او دریغم نیست

هزار جان عزیزم فدای جانانست

به عید روی تو گفتم به دل چه چاره کنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

اوصاف جمال تو مرا ورد زبانست

یاد لب جان پرور تو مونس جانست

خون جگر سوخته ام در غم هجران

بی روی تو از دیده ی غمدیده روانست

تسکین دل خسته ما آن رخ زیباست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

دیگر دلم از دست تو فریاد زنانست

دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست

دل بردی و جان در صدف هجر نهادی

مشکل که تو را میل به سوی دگرانست

بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

گفتم به چمن قامت آن سرو روانست

گفتا که روانش نتوان گفت که جانست

زنهار مپندار که در شدّت هجران

یک لحظه مرا بی رخ تو صبر و توانست

خاک من دلداده به باد غم او شد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست

زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست

خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من

که بیا لعل شکرخای تواش درمانست

صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

در وقت خزان بین که چه خوش رنگِ رزانست

گویی به چمن کارگه رنگرزانست

گویند که از باد خزان رنگ برآورد

نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست

آنست که لعل تو شکر بار چو قندست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

چو زلف دوست دلم دایماً پریشانست

دو دیده از غم هجرانش گوهر افشانست

هنوز نرگس مستش میان خواب و خمار

لبش به کام دل شاد باده نوشانست

دلا اگر ز لبش بوسه ای همی دزدی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

بیا که آتش عشقم ز هجر در جانست

بیا که درد دلم را وصال درمانست

صبا برو بر دلبر سلام من برسان

بگو بیا که جهان از غم تو ویرانست

وفا بریدی و عهدم به باد بردادی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

سر من در غم سودای تو بی سامانست

درد من در غم هجران تو بی درمانست

دل اگر بردی و بازم ندهی نیست عجب

کار دل سهل بود لیک سخن در جانست

گر به وصلم بنوازی چه شود ای دلبر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

آن روی نگویند مگر صورت جانست

و آن چشم نگویند مگر قوت روانست

و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است

و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست

تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

مرا تا در تنم پیوند جانست

غم عشقش میان جان نهانست

ز درد هجر آن سرو سمن بوی

سرشک دیده ام بر رخ روانست

دلم بربود و بر خاک ره انداخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

چون دیده به دیدار تو مشتاق ز جانست

ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست

گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم

لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست

انصاف ندارد دل سنگین نگارین

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

می‌دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست

دیدهٔ جانم خیال روی او را مسکنست

دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید

ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست

عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۹۲