گنجور

 
جهان ملک خاتون

اوصاف جمال تو مرا ورد زبانست

یاد لب جان پرور تو مونس جانست

خون جگر سوخته ام در غم هجران

بی روی تو از دیده ی غمدیده روانست

تسکین دل خسته ما آن رخ زیباست

یاقوت لب لعل توام قوت روانست

یک دم ز خیالم نرود قامت زیباش

در دیده ی ما جای چنان سرو روانست

گفتیم گذشت او مگر از جور و ستم لیک

چون نیک بدیدیم همانست همانست

ای دل خبرت نیست که آن دلبر فتان

دل با دگری دارد و با ما به زبانست

از هجر خیالی شده ام کان رخ مهوش

عمریست که از دیده ی غمدیده نهانست

بازآی مکن بیش تعلّل که ز حد رفت

باری که ز هجران تو بر جان جهانست

بار غم هجر تو به دل بود همه بار

بارش نتوان گفت که انبار گرانست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode