گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا تا در تنم پیوند جانست

غم عشقش میان جان نهانست

ز درد هجر آن سرو سمن بوی

سرشک دیده ام بر رخ روانست

دلم بربود و بر خاک ره انداخت

نمی دارد نگاهش مشکل آنست

گذاری گر فتد بر بوستانم

دو چشمم سوی آن سرو روانست

بیا بنشین زمانی دل نشانم

که از مهر توأم در دل نشانست

چه اندازم به پایت جز سری نیست

فدای جان تو روح و روانست

فدا کردم به پایت جان ولیکن

دل بی مهر او با دیگرانست

گلی چون رویش ای بلبل نگویی

که تا خود در کدامین بوستانست

دل مسکین من عمریست کز غم

چنین سرگشته از کار جهانست