گنجور

 
جهان ملک خاتون

بتی کاو بس عجب شیرین زبانست

دل از من بستد و در بند جانست

نگاری کاو به رخ ماهی تمامست

مهی کاو بر سر سرو روانست

ربود از من دل و رویش ندیدم

از آنم خون دل بر رخ روانست

مسلمانان ز دلدارم بپرسید

چرا همچون پری از من نهانست

شبی تا صبح خوابم نیست در چشم

همه روزم ز درد او فغانست

نباشد در مزاجش مهربانی

از آن رو این چنین نامهربانست

نپیچم سر ز رایش با همه جور

که ما را عشق او روح و روانست

دلم چون زلف دلبر ناشکیب است

تنم چون چشم جانان ناتوانست

به شوخی نیست مانندش به عالم

مگر او فتنه ی آخر زمانست

دو زلفش بر قمر ساید شب و روز

چنین شوریده و سرکش از آنست

نمی دانم چرا با این همه لطف

چنین فارغ از احوال جهانست