تو را قامت چو سرو بوستانست
چو رویت کی گلی در گلستانست
ز شوق آن رخ همچون گل تو
ز دستانها به بستانها فغانست
ز زلفین تو خرسندم به بویی
که آرام روان خستگانست
خبر داری که از درد فراقت
سرشک دیده ام بر رخ روانست
چرا داری مرا دور از بر خویش
کزان کارم به کام دشمنانست
چرا بر دشمنانت رحم باشد
چرا جورت همه با دوستانست
به فریاد دل مسکین ما رس
که چشمت فتنه ی آخر زمانست
حذر کن زان دو چشم و ابروانش
که تیر غمزه ی او در کمانست
به رخ بر بام چون ماهی تمامست
به قد در بوستان سروی روانست
پری روییست لیکن دارد این عیب
که رویش از دو چشم ما نهانست
جهان از بی وفایی عیب دارد
وفاداری چه عیب اندر جهانست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اگر رامین هزاران چاره دانست
چنین درها گشادن چون توانست
نفس شومم بدنیا بهر آن است
که تن از بهر موران پرورانست
ندونستم که شرط بندگی چیست
هرزه بورم بمیدان جهانست
وز اول تا به آخر آن چه دانست
فروخواند آن چه خواندن میتوانست
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
سماع آرام جان زندگانست
کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستانست
ولیک آن کاو به زندان خفته باشد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.