سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
ای ذات تو افتخار دنیا
نازان به تو امهات و آبا
عنوان کتاب آفرینش
از نام تو یافته است طغرا
با جوهر اولین وجودت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
تا سازم آشنایت نا آشنا نگارا
بیگانه کردم از خویش یاران آشنا را
با آنکه جز صبا نیست پیکی ز من به کویش
خواهم که ره نباشد در کوی او صبا را
چون من کسی گذارد سر بر خط غلامیش
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
سر کویی که هرگز ره ندارد پادشاه آنجا
گدای بینوایی را که خواهد داد راه آنجا
کشد گر بی گناهان را نمی اندیشد از محشر
که داند نیست خوبان را عقابی زین گناه آنجا
چو سوی صید گه تازد به تیغش حاجتی نبود
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
نصیبم باد یا رب وصل او دور از رقیب اما
رقیب از وصل او هم باد یارب بی نصیب اما
همین نه در چمن مرغ چمن را جاست گاهی هم
گرفتار شکنج دام گردد عندلیب اما
دوای درد خود را از طبیبان هر کسی جوید
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
دانی که شوخ خوش سخن خوش کلام ما
حرفی که ناورد به زبان چیست؟ نام ما
حاصل شود به نیم نگاه تو کام ما
ای لطف ناتمام تو عیش تمام ما
پرسید نام ما بت شیرین کلام ما
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
دانی که چه کردیم متاع دل و دین را؟
در راه تو دادیم هم آن را و همین را
چین سر زلف تو گشودند و ندانم
یا آن که گشودند سر نافه ی چین را
بر زخم نمک خوش نه، ولی مرهم خود یافت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
دانی چه اثر داشت دعای سحر ما؟
این بود که نگذاشت به عالم اثر ما
زاول قدم از پای فتادیم و ازین پس
تا در ره عشق تو چه آید به سر ما
جز بار غم از شاخ وفای تو نچیدیم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
بگشای پای ما که کمند وفای ما
محکم تر است از همه بندی به پای ما
رفتیم از پی دل و دانی به راه عشق
گمراه تر از ما که بود رهنمای ما
گر چون تو دلبری برد از کف دل ترا
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
مانند من سگی سر کوی حبیب را
باید کز آشنا نشناسد غریب را
دردا که دلبری نبود جز تو تا به تو
چندی کنم تلافی رشک رقیب را
آنجا که زلف و روی تو باشد نهان کند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
در کویش ای رقیب همین درد بس مرا
کز چون تو نا کسی نکند فرق کس مرا
نه جور خاری و نه جفای گلی دریغ
زآسایشی که بود به کنج قفس مرا
با پاکدامنان هوس الفتیش نیست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
چه منتی پر و بال شکسته بر سر ما
نهاد بهر رهائی گشود چون پر ما
به هر کس از تر و خشک جهان رسد فیضی
نصیب ما لب خشک است و دیده ی تر ما
هزار جان گرامی به راه او شد خاک
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
رقیب یافته در کوی یار بار امشب
چه گونه بار ببندم ز کوی یار امشب؟
نوید کشتنم آن شوخ داده امشب آه
که او نکشت و مرا کشت انتظار امشب
چو شمع سوزم ازین رشک کز اجابت غیر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
کرده روی خود به خون دل خضاب
از لب چون لعل نایت لعل ناب
روی تو در خواب بیند چشم من
چشم من گر بی تو بیند روی خواب
خود وفا از مردم عالم مخواه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
یا مرگ یا وصال ای کاش عنقریب
یا این دهد خدایا آن کند نصیب
از عزت جهان چندین مخور فریب
چون هر فراز آن دارد بسی نشیب
دانی که وصل چیست فرخنده خلعتی است
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که ز اشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
گویند که در شرع نبی باده حرام است
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشتهست که شام است
در بزم تمام است غم ار یار نماند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
ندارد تحفهٔ جان گر حقارت
زما صد جان و از او یک اشارت
عبارت از حیات جاودان چیست؟
لب شیرین آن شیرین عبارت
بهای بوسه ی جان بخش جان خواست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
دو عقیقت دو چشمه ی نوش است
هم گهر پاش و گهر پوش است
تا به خون ریختن نویدم داد
در تنم خون ز شوق در جوش است
صبر و هوشی نماند زانکه لبت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
تا صحبت یار دلنواز است
دل از همه عیش بی نیاز است
هر گل که شکفته از مزارم
چشمی است که بر ره تو باز است
بیداری چشم ما چه داند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
بر سر رحم آسمان و یار به کین است
آه که دشمن چنان و دوست چنین است
نرگس او رهزن دل آفت دین است
شیفته ی چشم او هم آن وهم این است
در نفس آخرین نهفته رخ از من
[...]