گنجور

 
سحاب اصفهانی

دانی که شوخ خوش سخن خوش کلام ما

حرفی که ناورد به زبان چیست؟ نام ما

حاصل شود به نیم نگاه تو کام ما

ای لطف ناتمام تو عیش تمام ما

پرسید نام ما بت شیرین کلام ما

گویی زدند سکه ی دولت به نام ما

گفتم به دل که تا به که ئی بی قرار گفت:

چندانکه هست در کف عشقش زمام ما

هم گریه های ماست به جا در خیال وصل

هم خنده ی فلک به خیالات خام ما

در عهد نیست کس به جهان چون تو بی ثبات

زآنسان که در وفا و ثبات و دوام ما

گر دل نمی کشید چنین آه آتشین

یا رب که می کشید ز چرخ انتقام ما؟

ما را به بزم خود به گمان رقیب خواند

ما شادمان از این که کند احترام ما

گفتم که با کس آن بت شیرین سخن (سحاب)

گوید سخن نه اینکه جواب سلام ما