گنجور

 
سحاب اصفهانی

بر سر رحم آسمان و یار به کین است

آه که دشمن چنان و دوست چنین است

نرگس او رهزن دل آفت دین است

شیفته ی چشم او هم آن وهم این است

در نفس آخرین نهفته رخ از من

یافت که وقت نگاه باز پسین است

پای براینم که از درت نگذارم

گر همه در روضه ی بهشت برین است

یک نظر از لطف سوی گدایی

ایکه ترا ملک حسن زیر نگین است

در غمش از جان خویش بگذر و مگذار

مصلحت خویش را که مصلحت این است

گوشه نشین را میان جمع کشاند

فتنه که در چشم یار گوشه نشین است

هست ززخم دلم پدید که آنرا

شوخ کمان ابروی چو او به کمین است

بی رخ خوبش قرین محنت و دردم

تا به من ای بخت بد (سحاب) قرین است