گنجور

 
سحاب اصفهانی

تا صحبت یار دلنواز است

دل از همه عیش بی نیاز است

هر گل که شکفته از مزارم

چشمی است که بر ره تو باز است

بیداری چشم ما چه داند

چشم تو که مست خواب ناز است

غم کشتم و یافتم که آخر

نا سازی دهر چاره ساز است

شادم به شب غمت که امشب

چون زلف تو تیره و دراز است

طوطی نزند (سحاب) گو دم

تا خامه ی من سخن طراز است

سالک نبود کسی که او را

پرواز نشیب یا فراز است

این صید دلم بدام عشقت

یا صعوه بچنگ شاهباز است

صد بار فزونش آزمودی

از آه منت چه احتراز است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode