گنجور

 
سحاب اصفهانی

سر کویی که هرگز ره ندارد پادشاه آنجا

گدای بینوایی را که خواهد داد راه آنجا

کشد گر بی گناهان را نمی اندیشد از محشر

که داند نیست خوبان را عقابی زین گناه آنجا

چو سوی صید گه تازد به تیغش حاجتی نبود

که از پا افکند صد صید را از یک نگاه آنجا

به هر منزل که بارد ابر چشم من سرشک غم

نروید تا قیامت جز گل حسرت گیاه آنجا

چو صیدی در حرم جوید پناه ایمن بود اما

به کوی او کشند او را که می جوید پناه آنجا

مکن هرگز تمنای بهشت اندیشه ی دوزخ

اگر مطلب رضای اوست خواه اینجا و خواه آنجا

به کنجی بی مه رویش گرفتم جا که روز و شب

فتد نه پرتوی از مهر و نه عکسی زماه آنجا

چه غم نبود اگر ما را زبان عذر در محشر

که ما را بس امید رحمت او عذر خواه آنجا

ندارم عار در کویش (سحاب) ار چون گدایانم

که آید در نظر یک سان گدا با پادشاه آنجا