لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
سحاب اصفهانی

دو عقیقت دو چشمه ی نوش است

هم گهر پاش و گهر پوش است

تا به خون ریختن نویدم داد

در تنم خون ز شوق در جوش است

صبر و هوشی نماند زانکه لبت

رهزن صبر و آفت هوش است

با وجود خیال او چه عجب

اگرم نام خود فراموش است

شیخ کز باده کرد منعم دوش

دیدم امشب که مست و مدهوش است

فاش گردد چو عیب ها اگرش

فتد این خرقه ای که بر دوش است

ننگش از تاج شاهی آنکه ز تو

حلقه ی بندگیش در گوش است

فارغ از رشک غیرم و غم هجر

تا خیال توام هم آغوش است

پرده ی ما نمیدرند (سحاب)

که خطابخش ما خطا پوش است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عراقی

در ثنایش کسی که خاموش است

نیش اندیشه در دلش نوش است

سلطان ولد
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۱۵ - در بیان آنکه پاکی باطن را آبش شیخ است. لابد که ناپاک از آب پاک شود. حرفتها و صنعتها که کمترین چیزهاست بی استادی و معلمی حاصل نمیشود، شناخت خدای تعالی که مشکلترین و عزیزترین کارهاست و بالای آن چیزی نیست از خود کی میتوان بدان رسیدن. حق تعالی برای آن کار نیز معلمان پیدا کرد و آن انبیاء و اولیاء اند علیهم السلام بی حضرت ایشان آن کار بکس میسر نشود. آنکه بی استاد دانست نادر است و برنادر حکم نیست و هم آن نادر برای آنست که خلق دیگر از او بیاموزند و چون آموختند و بمراد رسیدند، چه از غیب و چه از استاد. باز نباید گفتن بمرید واصل که از آن شیخ که تو یافتی من نیز بروم و از او طلب دارم از تو قبول نمیکنم. همچنانکه نشاید گفتن که من از پیغمبر و یا از شیخ نمیستانم بروم از آنجا بطلبم که ایشان یافتند. از این اندیشه آدمی کافر شود زیرا این همان است، مثالش چنان باشد که شخصی چراغی افروخته باشد دیگری هم که طالب چراغ باشد گوید که من از این چراغ نمیافروزم چراغ خود را بروم از آنجا بیفروزم که تو افروخته‌ای، این سخن نه موجب مضحکه باشد.

بلکه سودش همیشه در جوش است

فهم کن این اگر ترا هوش است

ابن یمین

ما همه هوش و جان ما هوش است

آنچه باقیست جمله روپوش است

جامی

شکل تشدیدشان که شانه وش است

عظم الله شأنه چه خوش است

بیدل دهلوی

چون خُمِ مِی، دلی که در جوش است

مُهر بر لب نهاده خاموش است

سینه‌اش مخزنِ گهر باشد

چون صدف هرکه سر به سر گوش است

دیر و ناقوس، کعبه و لبیک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه