گنجور

 
سحاب اصفهانی

مانند من سگی سر کوی حبیب را

باید کز آشنا نشناسد غریب را

دردا که دلبری نبود جز تو تا به تو

چندی کنم تلافی رشک رقیب را

آنجا که زلف و روی تو باشد نهان کند

از شرم برهمن بت و ترسا صلیب را

تازین بهانه بازنگردد ز نیم ره

آگه ز مردنم نکند کس طبیب را

در این چمن دریغ که فرقی نمی کند

از بانگ زاغ زمزمه ی عندلیب را

آن به که حسرت تو بود چون شد از ازل

حسرت نصیب این دل حسرت نصیب را

گویا وفا به وعده کند کامشب اضطراب

افزون زهر شبست دل ناشکیب را

زاهد به ترک عشق فریبم نمیدهد

گویا که دیده آن رخ زاهد فریب را

دارد (سحاب) تا تن عریان چه جلوه سرو

چون او رود بجلوه قد جامه زیب را