فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخنسنجی که کنجی خواهد و رنجی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر میکند
هرکجا خاکیست از باران خون تر میکند
تا ز خسرو آبروی آتش زرتشت ریخت
گنج بادآور ز حسرت خاک بر سر میکند
خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمیشود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمیشود
دیوانهای که مزه دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمیشود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
این غرقه به خاک و خون دلی بود
یا طایر نیم بسملی بود
از دست تو قطره قطره خون شد
یک چند اگر مرا دلی بود
مجنون که کناره جست زین خلق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل میرود
در قفایش، کاروان در کاروان، دل میرود
همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت
پیشپیشش اشک هم منزل به منزل میرود
دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
سراپا کاخ این زورآوران گر زیوری دارد
ولی بزم تهی دستان صفای دیگری دارد
نیارد باد امشب خاک راهش را برای ما
مگر در رهگذار او کسی چشم تری دارد
نگار من مسلمان است و در عین مسلمانی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
بهار آمد و در جام باده باید کرد
به فکر ساده من فکر ساده باید کرد
به سرسپرده خود عارفی چه خوش می گفت
که دستگیری از پا فتاده باید کرد
بر اسب پیلتن ای شه اگر سوار شدی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل میکند
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل میکند
آنچه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم
صرف پاانداز آن زلف چو سنبل میکند
کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشهاش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
کاخِ جورِ تو گر از سیم بنایی دارد
کلبهٔ بیدرِ ما نیز صفایی دارد
همچو نی با دلِ سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوایی دارد
در غمِ عشق تو مردیم و ننالیم که مَرد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
نازم آن سروِ خرامان را که از بس ناز دارد
دستهٔ سنبل مدام از شانه پاانداز دارد
رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان
بر عروسانِ چمن آن نازنین بس ناز دارد
ساختم با سوختن یک عمر در راهِ محبّت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود
همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد
دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود
دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
هر آنکه سخت به من لافِ آشنایی زد
به روزِ سختیِ من دم ز بیوفایی زد
به بینوایی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوایی زد
دُکّانِ پستهٔ بیمغز بسته شد آن روز
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
گر یوسفِ من جلوه چنین خوب نماید
خون در دلِ نوباوهٔ یعقوب نماید
خونریزیِ ضحّاک در این مُلک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سرِ چوب نماید
مَپْسَند خدایا که سر و افسرِ جم را
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
دل مایه ناکامی است از دیده برون باید
تن جامه بدنامی است آغشته به خون باید
از دست خردمندی، دل را به لب آمد جان
چندی سر سودائی پابند جنون باید
شمشیر زبان ای دل، کامت نکند حاصل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
پاسبان خفته این دار گر بیدار بود
کی برای کیفر غارتگران بیدار بود
پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صدهزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸ - اولین کابینه سردار سپه
آنان که بیمطالعه تقدیر میکنند
خواب ندیده است که تعبیر میکنند
عمری بود که کافر راه محبتیم
ما را دگر برای چه تکفیر میکنند
بازیگران که با دم شیرند آشنا
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
بهر آزادی هر آن کس استقامت میکند
چاره این ارتجاع پر وخامت میکند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هرکسی کاندیشه از تیر ملامت میکند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰ - اشاره به نبش قبر کلنل پسیان
با من ای دوست ترا گر سرِ پرخاش نبود
یارِ دشمن شدنت در همهجا فاش نبود
پافشاری پیِ حقِّ خود اگر ملّت داشت
مالِ او غارتِ یک دستهٔ عیّاش نبود
پولِ تصویبیِ مجلس نَبُد از ماه به ماه
[...]