گنجور

 
فرخی یزدی

پاسبان خفته این دار گر بیدار بود

کی برای کیفر غارتگران بی‌دار بود

پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت

کز پس یک پرده پنهان صدهزار اسرار بود

ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش

جُستم از چشمی که آن هم از قَضا بیمار بود

در شب غم آنکه دامان مرا از کف نداد

با گواهی دادن دل دیده خونبار بود

نیست گوش حق‌نیوشی در خراب‌آباد ما

ورنه از دست تو ما را شکوه بسیار بود