بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
به ترانهٔ ندیمان نتوان ربود ما را
چو بود غم تو در دل ز طرب چه سود ما را
بنما رخ و هماندان که نماند کس به عالم
چه کسیم ما که باشد عدم و وجود ما را
به نوید آب حیوان دل مرده بازمانَد
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
از عمر بسی نماند ما را
بیش از نفسی نماند ما را
هر سود و زیان که بود دیدیم
دیگر هوسی نماند ما را
ماییم و دل رمیده از خود
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
زهی حیات ابد از لبت حوالهٔ ما
دمی وصال تو عمر هزارسالهٔ ما
زآب دیده برد سیل خانهٔ مردم
رسول اشک چو پیش آورد رسالهٔ ما
چو با تو زاری احباب درنمیگیرد
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
شکسته شد دل و شادست جان خستهٔ ما
که یار نیست جدا از دل شکستهٔ ما
چو روز حشر برآریم سر ز خواب اجل
به روی دوست شود باز چشم بستهٔ ما
نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
دلگیرم از بزم طرب غمخانهای باید مرا
من عاشق دیوانهام ویرانهای باید مرا
از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد
اکنون برای همدمی دیوانهای باید مرا
خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
به هر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا
ز داغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
به خاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیهچشمان
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
درین چمن چه گلی باز شد به منزل ما
کز آن به باد فنا رفت غنچهٔ دل ما
ندیده روشنی دیدهٔ امید هنوز
فلک نشاند به یک دم چراغ محفل ما
دگر برای چه نخل امید بنشانیم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
منور ساختی ای شمع خوبان محفل ما را
فروغ مطلع خورشید دادی منزل ما را
چراغ دیدهٔ دل شد ز یُمن مقدمت روشن
اثر بین طالع مسعود و بخت مقبل ما را
به آب دیده خواهم متصل ای سایهٔ رحمت
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
وای که تلخ شد دوا، بر دل پرگزند ما
مرگ بود نه زندگی، داروی سودمند ما
از دو لبت نصیب ما، ناز و عتاب میشود
وه که شراب تلخ شد، از تو گلاب و قند ما
عاقبت مراد ما چون همه نامرادیست
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
زبسکه داشتی ای گل همیشه خوار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
عشقت مدام خون جگر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
بهر سرچشمه کان آرام جان زد خرگهی آنجا
بعشرت با می و معشوق بنشیند مهی آنجا
نه دل آگه شود کز دیدنش چون میشود حالم
نه از غیرت توانم دید با این آگهی آنجا
که میداند که چونم میکشد در خلوت آن بدخو
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را
تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را
ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم
همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
ساقیا بیدار گردان چشم خوابآلوده را
باده نوش و نقل کن دلهای خونپالوده را
لاله از حد میبرد مستی و گل تر دامنی
خیز و در جام شراب انداز مشک سوده را
گر گناهی نیست در مستی ثوابی نیز نیست
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
آنکه به تیزی زبان نرم کند ادیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
نالهٔ مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
من که بهانه ساختم نغمهٔ عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چو من
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
بد نمیآید هلاک دوستان خوب مرا
ذرهیی میل محابا نیست محبوب مرا
شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند
کس ندیدهست و نبیند ماه محجوب مرا
ذرهوارم دل ربود از دست مهر آفتاب
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هرکه دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود؟
چو صرف میکدهها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
گر به شمشیر جفا پاره کنی سینهٔ ما
همچنان مهر تو ورزد دل بیکینهٔ ما
رقم مهر و مه از سینهٔ افلاک رود
نرود نقش خیال تو ز آیینهٔ ما
قطرهای بودی و دلها همه جویای تو بود
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
نخواهد گشت خالی ساغر می شادکامان را
چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
زبانم لال بادا تا نگویم از که مینالم
که باشم من که بدنامی رسانم نیکنامان را
شدی خندان و بیرون آمدی ابرو ترش کرده
[...]