گنجور

 
بابافغانی

بهر سرچشمه کآن آرام جان زد خرگهی آنجا

بعشرت با می و معشوق بنشیند مهی آنجا

نه دل آگه شود کز دیدنش چون می‌شود حالم

نه از غیرت توانم دید با این آگهی آنجا

که میداند که چونم می‌کشد در خلوت آن بدخو

چو هرگز از عزیزان نیست با من همرهی آنجا

نیازی می‌کنم عَرض و برون می‌آیم از بزمش

نخواهم تا قیامت ساختن ماتمگهی آنجا

در آن نظاره کز هر ذره آتش در جهان افتد

ندارد عاشق بیچاره یارای رهی آنجا

که می‌داند که چون آمد برون از گلشنش عاشق

تمنای بلندی بود و دست کوتهی آنجا

دگر در سایهٔ دیوار آن گل از چه رو آرد

فغانی چون ندارد قیمت برگ کهی آنجا

 
 
 
زبان با ترانه