گنجور

 
بابافغانی

بد نمی‌آید هلاک دوستان خوب مرا

ذره‌یی میل محابا نیست محبوب مرا

شرم رویش خلق را منع از تماشا می‌کند

کس ندیده‌ست و نبیند ماه محجوب مرا

ذره‌وار‌م دل ربود از دست مهر آفتاب

عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا

دست بر تیغش زدم از من به‌جان رنجید و رفت

با وجود آنکه می‌دانست مطلوب مرا

استخوانم طعمهٔ زاغ و زغن شد در فراق

آن مسیحا گو نظر کن صبر ایوب مرا

بیشتر شد از نسیم وصل آشوب دلم

بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا

چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت

گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا