گنجور

 
بابافغانی

شکسته شد دل و شادست جان خستهٔ ما

که یار نیست جدا از دل شکستهٔ ما

چو روز حشر برآریم سر ز خواب اجل

به روی دوست شود باز چشم بستهٔ ما

نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع

بود که شعله کشد آتش نشستهٔ ما

رمید خواب خوش از چشم ما کجاست خیال

که آرمیده شود چشم خواب جستهٔ ما

گذشت کوکبهٔ صبح وصل و منتظریم

که باز جلوه کند طالع خجستهٔ ما

هزار دستهٔ گل بسته شد به خون جگر

نظر نکرد به گل‌های دسته دستهٔ ما

ز خاک و خون فغانی هزار لاله دمید

همین بود ز رخت باغ تازه رستهٔ ما