گنجور

 
بابافغانی

به هر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا

ز داغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا

چو بینم دردمندی بر سر ره بی‌خود افتاده

به خاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا

روم تا شهر بابل از جفای این سیه‌چشمان

غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا

به هر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران

هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا

چو بوی آشنایی از سگ کویت نمی‌یابم

به صحرا افتم و سر در پی آهو نهم آنجا

چو در گلشن برم مست و خرامانت به گل چیدن

چه منت ها که بر سرو و گل خودرو نهم آنجا

نشینم چون فغانی روز جولان بر سر راهت

که هرجا پای بردارد سمندت رو نهم آنجا