گنجور

 
بابافغانی

نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را

تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را

ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم

همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را

بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت

چه امید خیر باشد زچنین سرشت ما را

چو تو کافری ندیدم، بفراق رفت عمری

که نبود هیچ در دل هوس کنشت ما را

همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه

غم عاشقی درآمد که بخود نهشت ما را

فلک دو رو چو بر ما رقم بدی زد آخر

بکتاب نیکنامان زچه رو نوشت ما را

تو بدی، مبر فغانی بکسی گمان تهمت

که گواه حال باشد حرکات زشت ما را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode