گنجور

 
بابافغانی

دلگیرم از بزم طرب غمخانه‌ای باید مرا

من عاشق دیوانه‌ام ویرانه‌ای باید مرا

از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد

اکنون برای همدمی دیوانه‌ای باید مرا

خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم

لیکن ز دیوان قضا پروانه‌ای باید مرا

شاید گزینم حالتی در خواب شیرین اجل

از نرگسش عاشق‌کشی افسانه‌ای باید مرا

بی‌صحبت شیرین‌لبی تلخ است بر من زندگی

از جان به تنگ آمد دلم جانانه‌ای باید مرا

بی‌آن چراغ و چشم دل شب‌ها مقیم گلخنم

شمعی ندارم کز طرب کاشانه‌ای باید مرا

همچون فغانی آمدم از کعبه در دیر مغان

پیمان شکستم ساقیا پیمانه‌ای باید مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode