گنجور

 
بابافغانی

آنکه به تیزی زبان نرم کند ادیب را

نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را

نالهٔ مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر

من که بهانه ساختم نغمهٔ عندلیب را

آب حیات کی شود روزی ناکسی چو من

من به هلاک خود خوشم غصه مده رقیب را

عشق چو پنجه زد به جان‌، تیغ رسد به استخوان

هست کشنده درد من‌، نیست گنه طبیب را

کی دل یوسف حزین یار شود به مصر‌یان

بلکه وفای دیگران بند بود غریب را

بعد نماز چون بود وعده به طرف بوستان

دل چه تحمل آورد زمزمهٔ خطیب را

بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان

دانهٔ دل سپند کن جلوه‌گه حبیب را