گنجور

 
بابافغانی

به ترانهٔ ندیمان نتوان ربود ما را

چو بود غم تو در دل ز طرب چه سود ما را

بنما رخ و هماندان که نماند کس به عالم

چه کسیم ما که باشد عدم و وجود ما را

به نوید آب حیوان دل مرده بازمانَد

تو ز عمر و حسن برخور که هوس غنود ما را

مشکن عیار عاشق به قیاس فهم دشمن

بدو نیک ما چه داند که نیازمود ما را

به نظارهٔ تو دود از دل عاشقان برآمد

چو سپند سوخت اکنون چه غم از حسود ما را

سر فتنه داشت امشب خود ما رقیب و رندی

به شراب و ساقی کس طمعی نبود ما را

چو نوای نی فغانی دم جان گداز دارد

که در آتش محبت فگند چو عود ما را