گنجور

 
بابافغانی

بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا

هنوز آن غرورست کج کلاه مرا

هزار پاره ی الماس از گلم سر زد

اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا

که برفشاند قبا بر من جراحت ناک

که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا

فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر

بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا

سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی

که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا

لب تو نام من از لوح زندگانی برد

بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا

چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی

برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا

 
 
 
عبید زاکانی

بکشت غمزهٔ آن شوخ، بی‌گناه مرا

فکند سیب زنخدان او به چاه مرا

غلام هندوی خالش شدم ندانستم

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

[...]

امیر شاهی

بسوخت آتش عشق تو بی‌گناه مرا

بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا

به شمع نسبت بالای دلکشت کردم

روا بود که بسوزی بدین گناه مرا

فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم

[...]

اهلی شیرازی

بود که گریه بشوید خط گناه مرا

سفید روی کند نامه سیاه مرا

اگرچه خرمن عقلم بسوخت در ره عشق

خوشم که برق کرم پاک کرده راه مرا

خیال روی تو بست آنقدر بچشمم نقش

[...]

شاهدی

اگر نه زلف تو میبرد در پناه مرا

فریب چشم تو میکشت بی گناه مرا

چه فتنه ها که بر انگیخت خال هندویت

برآتش رخ تو سوخت آن سیاه مرا

گواه سوز درون اشک و چهره زرد است

[...]

میلی

شهید عشق تو بیند چو دود آه مرا

در آفتاب قیامت شود پناه مرا

ازو اگر نکنم شکوه، منفعل گردم

که باز می‌رود آزرده بی‌گناه مرا

مرا مگو که نیفتاده‌ای هنوز از پا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه