گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱

 

چشم دلجوئی دلم از مردم عالم نداشت

داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت

بلبل این گلستان صد آشیانرا کهنه کرد

آن گل خودرو وفایش عمر یک شبنم نداشت

منکه غمخوار دلم از من مپرس احوال او

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲

 

آن جنگجو که هیچ ملال از جفا نداشت

صلحش بسان رنجش عاشق بقا نداشت

دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید

ویرانه حیف درخور سیلاب جا نداشت

شمعم زباد دامن فانوس می کشد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳

 

دل دامن مجاورت چشم تر گرفت

با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت

نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست

نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت

بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴

 

راحتی دارم که با سودای عشقم کار نیست

ورجگر سوزی ندارم آهم آتشبار نیست

عندلیب ما بامید چه بندد آشیان

شبنم و گل را چه آمیزش درین گلزار نیست

گر وفا پیام نبندد روی گردان می شود

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵

 

فراق همنفسان جان بیقرارم سوخت

گیاه خشکم و هجران نوبهارم سوخت

چو من مباد کس آواره هزار وطن

فلک ز داغ فراقت هزار بارم سوخت

زمانه از شب تارم چراغ باز گرفت

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶

 

ناله می آید بکویت راه چندان دور نیست

گر تو هم گاهی کنی یاد اسیران دور نیست

گرچه ما را می دهی بر باد بفشان دامنت

تا بدانی خاک مشتاقان زدامان دور نیست

کیست در کویت که شبها ناله ام نشنیده است

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷

 

چشم پوشیدن ز نیک و بد چراغ دیده است

روشنی دل را ز نور دیده ها پوشیده است

با که گردن سازگاری کرد تا با ما کند

بر مراد دانه هرگز آسیا گردیده است؟

سرو را دانی چرا آزاد می گویند خلق

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸

 

دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است

رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است

دل گمان دارد که پوشیده است راز عشق را

شمع را فانوس پندارد که پنهان کرده است

زاهد از حسن جهان آرای جانان می کند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹

 

دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت

از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت

بی اختیار می بردم اشک چون کنم

خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت

می خواست روسفیدی آماجگاه تو

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح شاه‌جهان

 

کردست تیغت از سر خصم ابتدای فتح

اینست ابتدا چه بود انتهای فتح

ای از ازل بقامت شمشیر نصرتت

همچون غلاف آمده چسبان قبای فتح

آمد ز بحر لطف الهی بدرگهت

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱

 

گاهی از خاک درت مرهم به زخم ما ببند

اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا ببند

حفظ بی‌برگی به از سامان کن ار وارسته‌ای

خانه از اسباب چون خالی شود در را ببند

رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو می‌پرد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲

 

هر کس بتو دلربا نشیند

بسیار ز خود جدا نشیند

همچون هدفم سفید شد چشم

تا ناوک تو بجا نشیند

از بس تنگست بزم وصلت

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳

 

از هجوم خط دلی باطره پرفن نماند

مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند

مرغ گیرائی ز دام زلف او پرواز کرد

ناوک اندازی آن مژگان صیدافکن نماند

بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

زآن همه صبر و سکون ، در دل کفِ خوناب ماند

کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند

آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست

گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند

چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵

 

مرا همیشه مربی چه طالع دون بود

ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود

همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت

فسانه ایست که خم جامه فلاطون بود

پسند ماتمیان با هزار غم نشدیم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶

 

بوقت گرسنگی نفس دون گدائی کرد

چو یافت یک لب نای دعوی خدائی کرد

گره گشاد ز کارم که سخت تر بندد

جز این نبود فلک گر گره گشائی کرد

شهید تیغ تو خون را حلال چون نکند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷

 

طره ات گر ز دلم صبر چنین خواهد برد

گریه‌ام شکوه زلف تو به چین خواهد برد

صاف میخانه ایام بود در ته خم

غم دل را نفس بازپسین خواهد برد

چشم بد دور که از دولت بی‌سامانی

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸

 

دولت بملک عشق بهر سر نمی رسد

سر تا بریده نیست بافسر نمی رسد

جائیکه عارض تو بدعوی طرف شود

میراث آینه بسکندر نمی رسد

ناامن گشته میکده از دست رهزنان

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

 

زان رخنه ها که تن را از ناوک جفا شد

در دشت استخوانم دام ره بلا شد

تا دیده توقع از روزگار بستم

در چشمم از غباری بنشست توتیا شد

یکباره عشق کس را زیر و زبر نسازد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰

 

خوش آنکه لاف هنر پیش بی هنر نزند

اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند

بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا

نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند

مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا

[...]

کلیم
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۲۹
sunny dark_mode