گنجور

 
کلیم

دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت

از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت

بی اختیار می بردم اشک چون کنم

خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت

می خواست روسفیدی آماجگاه تو

گر شعله فراق کم استخوان گرفت

یک کوکبش رعیت بختم نمی شود

آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت

ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت

یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت

دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست

پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت

حال کلیم و عیش گوارای او مپرس

گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت