گنجور

 
کلیم

خوش آنکه لاف هنر پیش بی هنر نزند

اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند

بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا

نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند

مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا

گشاده است بروی کسیکه در نزند

چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق

نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند

فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد

چو موج دست تأسف بیکدگر نزند

بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی

کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند

دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست

که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند

درین بهار چنان روزگار افسردست

که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند

کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم

چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند