گنجور

 
کلیم

چشم دلجوئی دلم از مردم عالم نداشت

داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت

بلبل این گلستان صد آشیانرا کهنه کرد

آن گل خودرو وفایش عمر یک شبنم نداشت

منکه غمخوار دلم از من مپرس احوال او

عالمی غم داشت دل اما غم عالم نداشت

بر سر ما تیغ بیداد تو ابر رحمتست

رحمتی زین به که زخمش حاجت مرهم نداشت

از خموشی گوهر مقصود می آید بچنگ

هیچ غواصی نکرد آنکس که پاس دم نداشت

در وداعش دیده طوفان خیز می بایست حیف

کز تف دل دیده ام چون چشم عینک نم نداشت

بر لب لعلت خراشی دیدم و مردم زرشک

این نگین کی کنده شد نقشی خود این خاتم نداشت

بسکه در خاطر خیال خال آن لب جا گرفت

کعبتین آرزویم غیر نقش کم نداشت

عاقبت از دیده دست تربیت شستم کلیم

زان که آن گوهر که من زین بحر می‌جستم نداشت