گنجور

 
کلیم

بوقت گرسنگی نفس دون گدائی کرد

چو یافت یک لب نای دعوی خدائی کرد

گره گشاد ز کارم که سخت تر بندد

جز این نبود فلک گر گره گشائی کرد

شهید تیغ تو خون را حلال چون نکند

بمحشر از کفن سرخ خودنمائی کرد

نکرد همرهی تن بسیر باغ و بهار

بخار راه تو پائیکه آشنائی کرد

قدم براه تجرد چو آشنا گردد

زکفش آبله می بایدش جدائی کرد

کسیکه دل بغم روزگار کرد گرو

گرفت جام جم و کاسه گدائی کرد

طمع نتیجه حرمان دهد اگرچه کسی

ز آفتاب تمنای روشنائی کرد

چو قدردان هنر نیست خوار نتوان بود

ضرور شد که هنرمند خودستائی کرد

برهنه پائی دیوانگیست، می باید

سلوک راه طلب در شکسته پائی کرد

زیاده رغبت آن ماه شد بخونریزی

کلیم خون سبیل مرا بهائی کرد