گنجور

 
کلیم

دل دامن مجاورت چشم تر گرفت

با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت

نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست

نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت

بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع

جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت

در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد

گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت

آبی ز آبله برخ پای خفته زن

باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت

زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود

خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت

از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت

از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت

صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت

در روزگار ما دل آب از گهر گرفت

چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست

آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت

صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم

کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode