گنجور

 
کلیم

دل دامن مجاورت چشم تر گرفت

با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت

نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست

نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت

بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع

جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت

در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد

گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت

آبی ز آبله برخ پای خفته زن

باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت

زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود

خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت

از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت

از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت

صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت

در روزگار ما دل آب از گهر گرفت

چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست

آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت

صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم

کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت

 
 
 
وطواط

شاها ، زمانه از گهر تو خطر گرفت

آری خطر بکان گهر از گهر گرفت

در علم خاطر تو نهاد علی نهاد

در عدل سیرت تو طریق عمر گرفت

کف الخضیب قبهٔ خضرا ز آفتاب

[...]

جهان ملک خاتون

فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت

جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت

ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز

یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت

چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند

[...]

حافظ

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت

وین پیرِ سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت

[...]

امیرعلیشیر نوایی

از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت

می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت

اندر سفال میکده بود این مگر که دوش

در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت

یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین

[...]

اسیری لاهیجی

تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت

آتش بجان جمله ذرات درگرفت

بگشا نظر که نور تجلی حسن یار

تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت

رخسار او بناز و کرشمه هزار بار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه