گنجور

 
کلیم

دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است

رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است

دل گمان دارد که پوشیده است راز عشق را

شمع را فانوس پندارد که پنهان کرده است

زاهد از حسن جهان آرای جانان می کند

آنقدر ذوقی که دیوار گلستان کرده است

منت باران بکشت آرزویش می نهد

غمزه ات گر خسته ایرا تیرباران کرده است

می شود اول ستمگر کشته بیداد خویش

سیل دایم بر سر خود خانه ویران کرده است

در گلستان وفا، بلبل بگل هرگز نکرد

آن نظربازی که چشمم با مغیلان کرده است

ربط سرها ماند با زانوی غم دیگر سپهر

هرکجا دیده است پیوندی پریشان کرده است

زلف هندوی ترا از دلبری خط توبه داد

کافری را کافر دیگر مسلمان کرده است

فکر پرواز گلستان دارد اندرسر کلیم

ساز راه گلشن کشمیر سامان کرده است