گنجور

 
کلیم

از هجوم خط دلی باطره پرفن نماند

مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند

مرغ گیرائی ز دام زلف او پرواز کرد

ناوک اندازی آن مژگان صیدافکن نماند

بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی

حیف کائین مروت یکسر سوزن نماند

از خط پرگار این خواندم که از سرگشتگی

راه حیرت پوید آن پائی که در دامن نماند

زینهمه باران پیکان زخم را لب تر نشد

خشکسال عافیت شد آب در آهن نماند

بسکه در هر گام راه عشق دارد رهزنی

غیر خار پا ز سامان سفر با من نماند

بعد ازین تاریکی شبها بخود خوش کن کلیم

شکوه کم کن در چراغ اختران روغن نماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
واعظ قزوینی

بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند

جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند

چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک

تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند

از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه