گنجور

 
کلیم

هر کس بتو دلربا نشیند

بسیار ز خود جدا نشیند

همچون هدفم سفید شد چشم

تا ناوک تو بجا نشیند

از بس تنگست بزم وصلت

جا نیست که نقش پا نشیند

مرغ الفت پرید ازین باغ

شبنم از گل جدا نشیند

باشد بلبت نشان دندان

نقشی که بمدعا نشیند

در دامن من فلک کند سیر

خاری که مرا بپا نشیند

از کوی وفا هر آنکه برخاست

در راه تو بیوفا نشیند

از راه وصال برنخیزد

گردی که بروی ما نشیند

در بزم جهان کلیم شمعست

می سوزد هر کجا نشیند