گنجور

 
۱۵۶۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۸

 

... آب گویی در شمر گشته است چون سیمین سپر

تا که ابر بوستان گردد همی بی رنگ و بار

هر شجر گردد همی در گلستان بی برگ و بر ...

... گه کمان مالد ز خشم من به کافوری قلم

گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر

از کمان مالیدنش من چون به تاب اندر کمان

وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر

تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست

بار تبت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر

چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مه پرست ...

... اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید

نامد اندر آفرینش زآن مبارک تر بشر

نصرت الدین است و فخرالملک اندر اصل خویش ...

امیر معزی
 
۱۵۶۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۸

 

... وز سر منقار او دل خسته گردد شیر نر

باره او کوه و صحرا را بپیماید چنانک

چرخ گردان را بدان زودی نپیماید قمر ...

... تا که در گیتی ز باد و آب و خاک و آتش است

هم نسیم و هم غبار و هم سرشک و هم شرر

گه ز تیغ آبدار آتش فشان بر دشمنان ...

... تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر

عدل ورز و عقل سنج و بنده دار و بدره بار

نام جوی و کام ران و شاد با ش و نوش خور

امیر معزی
 
۱۵۶۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۲

 

... صدر فلک همت خورشید فر

بار خدایی که از او شاکرند

بار خدایان جهان سر به سر

هست سرشته دل و جان و تنش ...

... رای تو جان است و معالی صور

باغ ادب را سخن توست بار

تخم سخا را کرم توست بر ...

... بر همه آفاق گشادست در

بار خدایا به ره شاعری

هست مرا دولت تو راهبر ...

امیر معزی
 
۱۵۶۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۵

 

... وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین

بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر

وان باز چه بازست که باشد گه پرواز ...

... شاهین به عنایت نگرد سوی کبوتر

ای بار خدایی که همی شکر توگویند

شاهنشه و خوارزمشه و خواجه و لشکر ...

امیر معزی
 
۱۵۶۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۹

 

... ملک بی شمشیر تو نفزود و نفزاید خطر

مهر تو ماند به شاخی کش سعادت هست بار

کین تو ماند به تخمی کش نحوست هست بر ...

... شور شیرانت رسید از قیروان تا کاشغر

دشمنانت را ز ادبارست هر ساعت نفیر

دوستانت را ز اقبال است هر لحظت نفر ...

امیر معزی
 
۱۵۶۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۲

 

زین مبارک تر به عمر اندر نباشد روزگار

زین همایون تر به سال اندر نباشد شهریار

ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید

زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار

جبرییل امروز بر بزم وزیر شاه شرق ...

... خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم

قبله شاهان و تاج ملت و فخر تبار

آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر ...

... روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان

یا زمین را آسمان در بر گرفت از بس غبار

چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او ...

... جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم

سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار

پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ ...

... چون شود بر بدسگالان خشم او آتش فشان

چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار

تیغ عزراییل دارد در یسار و در یمین ...

امیر معزی
 
۱۵۶۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵

 

... کس نبیند درزمین هرگز بدین آیین بشر

چون ببیند چشم گیتی بین مبارک طلعتش

فر او بفزاید اندر چشم گیتی بین بصر ...

... گه دعا گوید قضا و گه کند آمین قدر

ماه شبه نعل و زین گیرد به ماهی در دو بار

تا از آن اسب تو را سازند نعل و زین کمر ...

امیر معزی
 
۱۵۶۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۶

 

... فندق او بر شقایق کرده سنبل ساخ شاخ

نرگس او بر سمن باریده مروارید تر

از تاسف چنبری کرده قد چون سرو راست ...

... همبرم چون موج دریا مرکب هامون گذار

رهبرم چون سیل وادی باره وادی سپر

تیزچشمی کز غبارش چشم کیوان گشت کور

خردگوشی کز صهیلش گوش گردون گشت کر ...

... آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم

بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر

گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر

این شگفتی تر بسی کز آسمان تابد گهر ...

... وان یکی بگرفت گیسو بر مثال زال زر

آن به گاه بردباری چیره بر صلح و صواب

وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر ...

... گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر

آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو

کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر ...

... هست بر مد صریر او مدار ملک شاه

چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور

اندر آن ساعت که ارواح از صور گردد جدا ...

... حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر

تا ز باران قبول و آفتاب رای تو

بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر ...

امیر معزی
 
۱۵۶۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰

 

همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر

یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر

به سان چنبر و چوگان خمیدستند هر ساعت ...

... یکی را سردی از آذر یکی را تلخی از شکر

به یک روز اندرون صد بار چشم او و روی من

یکی رنگ آرد از سیم و یکی گردد به رنگ زر ...

... یکی شد چشمه زمزم یکی شد چشمه کوثر

مبارک رای و عالی همتش هستند بر گردون

یکی عیوق را تاج و یکی خورشید را افسر ...

... چو ابر آمد سر کلکش چو بحر آمد کف رادش

یکی ابرگهر بار و یکی بحر سخاگستر

خلاف و کین او هستند گویی در دل اعدا ...

... یکی دارا و فرمانده یکی معشوق و خنیاگر

غبار اسب تو بادا و خاک آستان تو

یکی ناهید راگرزن یکی خورشید را افسر ...

امیر معزی
 
۱۵۷۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱

 

... هزار کشتی بی بادبان و بی لنگر

ز گنج فضل گرانبار گشت هر کشتی

به گونه گونه یواقیت وگونه گونه گهر ...

... گه گاه کلک همی گیرد و گهی ساغر

سوال کردم کان جشمه مبارک چیست

به لون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر ...

... که گاه عامل نفع است و گاه فاعل ضر

گهی میانه صحرای سیم غالیه بار

گهی میانه دریای قیر غالیه خور ...

... به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین

به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر

چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران ...

... بماند تا گه محشر نهیب آن محشر

مبارک آمد فتح تو در میان فتوح

چنانکه سوره الفتح در میان سور ...

... قیاس برگ درختان کجا شود ممکن

شمار قطره باران که را بود باور

اگر ز همت و حلم تو بهره ای یابد ...

امیر معزی
 
۱۵۷۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۳

 

... خاک را بر آب رشک آمد ازین معنی مگر

چاکر او چرخ گردون بار شد تا او گرفت

در شاهنشه صدف کردار او در گوش و بر ...

... بی تو شاید گر نروید از زمین هرگز نبات

بی تو شاید گر نبارد هرگز از گردون مطر

همچو اسکندر بپیمودی همه روی زمین ...

... رفتی و بگذاشتی بر دیده من اشک خویش

تا چو خوانم مدح تو بر من فرو بارد درر

چهره و اشکم ز تیمار تو شد چون زر و سیم ...

امیر معزی
 
۱۵۷۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴

 

... نی نی که صفات تو ز خوبی و ملاحت

صد بار ز تشبیه بهارست نکوتر

هرگز نبود خم بنفشه به سر ماه ...

امیر معزی
 
۱۵۷۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶

 

... از چه معنی دود او زیرست و آتش برزبر

از مژده خون جگر بارند و خون دل خورند

عشقبازانی که باشد یارشان بیدادگر

یار من گر داد من دادست کار من چراست

خوردن خون دل و باریدن خون جگر

از لب چون شکر او بوی مشک آید همی ...

... قلعه اقبال او را کوتوال آمد قدر

مهر او شاخ است کاو را جز غنیمت نیست بار

کین او تخم است کاو را جز هزیمت نیست بر ...

امیر معزی
 
۱۵۷۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۷

 

... مشافهه به همه وقت بهتر از ماضی

معاینه به همه حال بهتر از اخبار

حکایتی نشنیدست خلق در عالم ...

... مصاف خصم توگفتی که برکشید فلک

ز سنگ و آهن و پولادباره و دیوار

مصاف سلطان گفتی که بر بسیط زمین ...

... مثال پیلان چون پاره پاره ابر سیاه

که بر هوا شود از رودبار و دریابار

دمان و جمله برو جنگ جوی پیلانی ...

... رسیدکوکب نصرت ز آسمان به زمین

چو از زمین به سوی آسمان رسید غبار

سبک شدند و سراسیمه آن سپاه گران

ز تیر شاه و ز پیلان مست جان اوبار

یکی بجست ز پیلان وکرد ناله ی زیر ...

... چو بر مراد سپه بود مدتی مجبور

حواله کرد به تقدیر خالق جبار

سپاس و شکر خداوند را که از پس جنگ ...

... به تیغ گوهر دار آنچه بستد از دشمن

به دوست داد سراسر به دست گوهر بار

به دست خویش ولیعهد کرد شاهی را

که اختیار ملوک است و افتخار تبار

چو داد ملک محمد قرار بر محمود ...

... نهال او را از نکته و نوادر برگ

درخت او را از حکمت و معانی بار

همیشه تا که بود بر سپهر اختر هفت ...

امیر معزی
 
۱۵۷۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۹

 

... در شاهنامه گرچه شگفت است و نادرست

اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار

بیش از سفندیار و زیادت ز رستم است ...

... روزی که تیغ گیری و مردی کنی به رزم

خورشید و ماه را نتوان دید از غبار

روزی که جام گیری و شادی کنی به بزم ...

... هنگام جود فرق و تفاوت بسی بود

از دست بد ره بار تو تا ابر قطره بار

کان را زآب صرف بود قطره بی قیاس ...

... نخجیر و مرغ پیش تو راند گه شکار

ور سوی بارگاه تو فغفور بگذرد

مهره زند به چهر بساط تو روزبار

امسال گرد اسب تو خیزد ز قیروان ...

امیر معزی
 
۱۵۷۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۰

 

... هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ

گردون نهفته گشت به سنجاب سیل بار

باد صبا به باغ بسوزد همی بخور ...

... جاه تو وصف را ندهد پیش خویش راه

بخت تو وهم را ندهد پیش خویش بار

سرگشته شد ز جود تو گردون به زیر عرش

فرسوده شد ز حلم تو ماهی به زیر بار

ارکان دین ز جاه تو جویند ایمنی ...

... نبتی که بر دمد به سپاهان ز خاک او

هر ساعتی ثنای تو گوید هزار بار

ای بخت تو فراشته بر آسمان علم ...

امیر معزی
 
۱۵۷۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱

 

... در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه

پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار

شست پنداری رخ آبی به آب زعفران ...

... خواست افریدون ز شاهان گنج و آنگه مهرگان

گنج فروردین همی خواهد ز باغ و جویبار

بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان ...

... سایه یزدانش خوان او را که کر خوانی سزاست

زآنکه هست او سایه یزدان و خورشید تبار

کیست چون او گاه بزم افروختن خورشیدوش ...

... آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار

آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است

وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار

آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید ...

امیر معزی
 
۱۵۷۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲

 

مشک و شنگرف است گویی بیخته بر کوهسار

نیل و زنگارست گویی ریخته بر جویبار

طبله عطارست گویی در میان گلستان ...

... سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست

آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار

خسروی کاو را ز تسبیح کرام الکاتبین ...

... زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم

مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار

مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک ...

... باد اصل عمر تو چون قطب گردون استوار

تا شمار قطر باران کس نداند در جهان

باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار

تا به چین اندر ز صحف مانوی ماند اثر ...

امیر معزی
 
۱۵۷۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۳

 

... از سپاهت خسته گردد پشت ماهی روزگار

گر بخواهی روز بار اندر فلک بندی سکون

ور بخواهی روز جنگ اندر مدر بندی مدار

شیرمردان را دل اندر طاعت آری روز جنگ

نامداران را سر اندر خدمت آری روز بار

تو چو خورشیدی و عدل توست نوری بی ستم ...

... دشمن تو گر حصاری سازد از پولاد و سنگ

باره و بنیاد آن هرگز نباشد استوار

با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو ...

... بخت من گردد جوان چون تو مرا گویی بیا

طبع من بارد گهر چون تو مرا گویی بیار

تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت ...

امیر معزی
 
۱۵۸۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۴

 

... تیغ گفتا من درختی ام که در باغ ظفر

دارم از بیجاده برگ و دارم از یاقوت بار

کلک گفتا من سحابی ام که باران من است

عنبر و مشک و منم عنبر فشان و مشکبار

تیغ گفتا من یکی شیرم که دارم روز رزم ...

... کلک گفتا من یکی مرغم که بر سیم سپید

رازها پیدا کنم چون بارم از منقار قار

تیغ گفتا پادشاهان را به من فخرست از آنک ...

... کلک گفتا در جهان از قول و از فعل من است

قصه شاهان و اخبار بزرگان یادگار

هر دو زین معنی بسی گفتند و آخر یافتند ...

... آن شهنشاهی که هست اندر عرب و اندر عجم

از مبارک دست او تیغ و قلم را افتخار

اندر آن وقتی که ایزد شخص آدم آفرید ...

... در نشاط آرد جهان را همت او روز بزم

در سجود آرد شهان را هیبت او روز بار

هست عدلش در جهان خورشید ناپیدا زوال ...

... چون نشستی تو براسب دولت آن ساعت نشست

از سم اسب تو بر روی بداندیشان غبار

نام آنکس کاو تورا بنده نباشد هست ننگ ...

امیر معزی
 
 
۱
۷۷
۷۸
۷۹
۸۰
۸۱
۶۵۵