گنجور

 
امیر معزی

تهنیت‌ گویند شاهان را به جشن نامور

جشن‌ را من تهنیت‌ گویم به شاه نامور

سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین

شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر

آن شهنشاهی که ملت زو بیفزودست فخر

آن جهانداری که‌ دولت زو پذیرفته است فر

آن که شیران ژیان در دام او دارند پای

وان که شاهان جهان بر خط او دارند سر

یک تن است او وز هزاران تن فزون دارد خرد

یک شه است او وز هزاران شه فزون دارد هنر

چون بخوانی نامه‌اش در جسم بفروزد روان

چون ببینی طلعتش در چشم بفزاید بصر

هر چه بِسگالی همه پست است و قدر او بلند

هر چه بشناسی همه زیرست و بخت او زیر

با رکاب او همیشه مُتّفق باشد قضا

با عنان او همیشه مُتّصل باشد قَدَر

آن یکی خواهد دهان تا پیش او بوسد زمین

وآن دگر خواهد میان تا پیش او بندد کمر

از طرب باشد همیشه بزمگاهش را نشان

وز ظفر باشد همیشه رزمگاهش را خبر

گر نبودی بزمگاه او کجا بودی طرب

ور نبودی رزمگاه او کجا بودی ظفر

ای خداوندی که بی‌حکم تو بر روی زمین

دم نیارد زد هر آن کاو عاقل است و جانور

همچو خورشید از کواکب نامداری از ملوک

همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر

عقل بی‌کردار تو ننمود و ننماید شرف

ملک بی‌شمشیر تو نفزود و نفزاید خطر

مهر تو ماند به شاخی‌ کش سعادت هست بار

کین تو ماند به‌ تخمی‌ کش نحوست هست بر

هرکه بی‌دیدار و بی‌نام تو خواهد چشم و گوش

کینه‌ور گرد‌ند چشم و گوش او بر یکدگر

گوش او خواهد که گردد چشم او فی‌الحال کور

چشم او خواهد که ‌گردد گوش او در وقت کر

فتحهایی کز تو اندر یک سفر حاصل شدست

از ملوک باستان حاصل نشد در صد سفر

خسروان را گر ز وصف و شرح آن باید نشان

وصف آن در خاورست و شرح آن در باختر

گَردِ گُردانت رسید از کاشغر تا قیروان

شور شیرانت رسید از قیروان تا کاشغر

دشمنانت را ز ادبارست هر ساعت نفیر

دوستانت را ز اقبال است هر لحظت نفر

هست جودت کار ساز خلق عالم یک به یک

هست عدلت پاسبان ملک‌ گیتی سر به سر

گر ز جود و عدل بفزاید به عمر اندر همی

پس تو داری عمر جاویدان سخن شد مختصر

تا که باشد جرم ماه از قُرب و بُعد آفتاب

گاه چون زرین‌ کمان و گاه چون سیمین سپر

ملک تو چون‌ گنج تو آکنده باد از زر و سیم

اشک و روی دشمنانت باد همچون سیم و زر

فرخ و فرخنده بادت مهرگان وز مهرگان

روزهای دیگرت فرخ‌تر و فرخنده‌تر