مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
... ز شهر تو تو باید که بمانی
سفر کردیم چون استارگان ما
ز تو هم سوی تو که آسمانی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
به بخت و طالع ما ای افندی
سفر کردی از این جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
... فتادم زین حدیث اندر گمانی
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مکانی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
... هله بشکن قفس ای جان چو طلبکار نجاتی
ز سفر بدر شوی تو چو یقین ماه نوی تو
ز شکست از چه تو تلخی چو همه قند و نباتی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
... چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری
سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
... که سعادتی است سابق ز درون باوفایی
به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی
تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
دل بی قرار را گو که چو مستقر نداری
سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری
به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
... هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی
گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی
حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۸
... در حضور ابدی شاهد و مشهود توی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می خندی
از میان عدم و محو برآوردی سر ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
... شب رو که راه ها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی
در سایه خدایی خسپند نیکبختان ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
... چون موسی پیمبر از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی
چون پر جبرییلی کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵۰
... یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی در خون چند گولی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۶
... چون آب در سبویی کلی ز کل پری
از خود به خود سفر کن در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن ای دوست یک سری ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
... نگر به سبزقبایان باغ کآمده اند
به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
... اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳۰
... از این ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر کن که دریا توی
از این چاه هستی چو یوسف برآ ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳۶
... هم پر بزنی هم جان ببری
سودای سفر از ذکر بود
از ذکر شود مردم سفری
تو در حضری وین وهم سفر
پنداشت توست از بی هنری ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴۴
بحر ما را کنار بایستی
وین سفر را قرار بایستی
شیر بیشه میان زنجیرست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
... دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستیی ز دشمن و دوست ...