گنجور

 
مولانا

تماشا مرو نک تماشا توی

جهان و نهان و هویدا توی

چه این جا روی و چه آن جا روی

که مقصود از این جا و آن جا توی

به فردا میفکن فراق و وصال

که سرخیل امروز و فردا توی

تو گویی گرفتار هجرم مگر

که واصل توی هجر گیرا توی

ز آدم بزایید حوا و گفت

که آدم تو بودی و حوا توی

ز نخلی بزایید خرما و گفت

که هم دخل و هم نخل خرما توی

تو مجنون و لیلی به بیرون مباش

که رامین توی ویس رعنا توی

تو درمان غم‌ها ز بیرون مجو

که پازهر و درمان غم‌ها توی

اگر مه سیه شد همو صیقلست

تو صیقل کنی خود مه ما توی

وگر مه سیه شد برو تو ملرز

که مه را خطر نیست ترسا توی

ز هر زحمت افزا فزایش مجو

که هم روح و هم راحت افزا توی

چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی

که با جمع و بی‌جمع و تنها توی

یکی برگشا پر بافر خویش

که هم صاف و هم قاف و عنقا توی

چو درد سرت نیست سر را مبند

که سرفتنه روز غوغا توی

اگر عالمی منکر ما شود

غمی نیست ما را که ما را توی

مرو زیر و ما را ز بالا مگیر

به پستی بمنشین که بالا توی

من و ما رها کن ز خواری مترس

که با ما توی شاه و بی‌ما توی

بشو رو و سیمای خود درنگر

که آن یوسف خوب سیما توی

غلط یوسفی تو و یعقوب نیز

مترس و بگو هم زلیخا توی

گمان می‌بری و این یقین و گمان

گمان می‌برم من که مانا توی

از این ساحل آب و گل درگذر

به گوهر سفر کن که دریا توی

از این چاه هستی چو یوسف برآ

که بستان و ریحان و صحرا توی

اگر تا قیامت بگویم ز تو

به پایان نیاید سر و پا توی