گنجور

 
مولانا

سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری

سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری

نرسی به باز پران پی سایه‌اش همی‌دو

به شکارگاه غیب آ بنگر شکار باری

به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا

بستان ز اوج موجش در شاهوار باری

چو شکار گشت باید به کمند شاه اولی

چو برهنه گشت باید به چنین قمار باری

بکشان تو لنگ لنگان ز بدن به عالم جان

بنگر ترنج و ریحان گل و سبزه زار باری

هله چنگیان بالا ز برای سیم و کالا

به سماع زهره ما بزنید تار باری

به میان این ظریفان به سماع این حریفان

ره بوسه گر نباشد برسد کنار باری

به چنین شراب ارزد ز خمار خسته بودن

پی این قرار برگو دل بی‌قرار باری

ز سبو فغان برآمد که ز تف می‌شکستم

هله ای قدح به پیش آ بستان عقار باری

پی خسروان شیرین هنر است شور کردن

به چنین حیات جان‌ها دل و جان سپار باری

به دکان عشق روزی ز قضا گذار کردم

دل من رمید کلی ز دکان و کار باری

من از آن درج گذشتم که مرا تو چاره سازی

دل و جان به باد دادم تو نگاه دار باری

هله بس کنم که شرحش شه خوش بیان بگوید

هله مطرب معانی غزلی بیار باری