گنجور

 
مولانا

بحر ما را کنار بایستی

وین سفر را قرار بایستی

شیر بیشه میان زنجیرست

شیر در مرغزار بایستی

ماهیان می‌طپند اندر ریگ

راه در جویبار بایستی

بلبل مست سخت مخمورست

گلشن و سبزه‌زار بایستی

دیده‌ها از غبار خسته شده‌ست

دیده اعتبار بایستی

همه گل‌خواره‌اند این طفلان

مشفقی دایه‌وار بایستی

ره به آب حیات می‌نبرند

خضر را آبخوار بایستی

دل پشیمان شده‌ست ز آنچ گذشت

دل امسال پار بایستی

اندر این شهر قحط خورشیدست

سایه شهریار بایستی

شهر سرگین پرست پر گشته‌ست

مشک نافه تتار بایستی

مشک از پشک کس نمی‌داند

مشک را انتشار بایستی

دولت کودکانه می‌جویند

دولت بی‌عثار بایستی

مرگ تا در پی‌ست روز شبست

شب ما را نهار بایستی

چون بمیری بمیرد این هنرت

زین هنرهات عار بایستی

چنگ در ما زده‌ست این کمپیر

چنگ او تار تار بایستی

طالب کار و بار بسیارند

طالب کردگار بایستی

دم معدود اندکی مانده‌ست

نفسی بی‌شمار بایستی

نفس ایزدی ز سوی یمن

بر خلایق نثار بایستی

مرگ دیگی برای ما پخته‌ست

آن خورش را گوار بایستی

یاد مردن چو دافع مرگست

هر دمی یادگار بایستی

هر دمی صد جنازه می‌گذرد

دیده‌ها سوگوار بایستی

ملک‌ها ماند و مالکان مردند

ملکتی پایدار بایستی

عقل بسته شد و هوا مختار

عقل را اختیار بایستی

هوش‌ها چون مگس در آن دوغست

هوش را هوشیار بایستی

زین چنین دوغ زشت گندیده

این مگس را حذار بایستی

معده پردوغ و گوش پر ز دروغ

همت الفرار بایستی

گوش‌ها بسته است لب بربند

از خرد گوشوار بایستی

از کنایات شمس تبریزی

شرح معنی گذار بایستی