گنجور

 
مولانا

ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی

سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی

بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون

زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی

ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش

در کوی عشق گردان امروز در گدایی

قهر است کار آتش گریه‌ست پیشه شمع

از ما وفا و خدمت وز یار بی‌وفایی

آتش که او نخندد خاکستر است و دودی

شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی

آن خر بود که آید در بوستان دنیا

خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی

خاوند بوستان را اول بجوی ای خر

تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی

آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد

مهمانیی بکردش باکار و باکیایی

بریانه‌های فاخر سنبوسه‌های نادر

شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی

ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی

چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی

هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن

مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی

آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد

بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی

زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله

زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی

این میوه‌های دنیا گل پاره‌هاست رنگین

چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی

می‌گفت ای خدایا ما را به شهر او بر

تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی

بگذشت چند سالی در انتظار این دم

بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی

می‌گفت ای مسبب برساز یک بهانه

زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی

بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت

تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی

شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد

تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی

این میرداد رشوت پنهان و آشکارا

تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی

شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا

پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی

پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را

در پیش کرد مه را از بهر روشنایی

منزل به منزل آن سو می‌شد چو سیل در جو

سجده کنان و جویان اسرار اولیایی

چون موسی پیمبر از بهر خضر انور

کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی

چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد

تا زان سفر دهد او احکام را روایی

مه کو منور آمد دایم مسافر آمد

ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی

هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی

غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی

کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا

چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی

ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان

دستی نهان که نبود کس را از او رهایی

این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد

این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی

وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد

و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی

دررفت آن معلا در شهر همچو دریا

از کو به کو همی‌شد کای مقصدم کجایی

جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد

ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی

شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی

عقلش پرید از سر پا را نماند پایی

پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش

کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی

چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو

حیران شده رعیت با میرهای‌هایی

نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت

نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی

زو هر کی جست کاری می‌گفت خیره آری

آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی

کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله

کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی

سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد

چون سیل شد به بحری بی‌بدو و منتهایی

گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی

بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی

این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم

درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی

دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی

جان روی در تو دارد که قبله دعایی

این جمله بد بدایت کو باقی حکایت

واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی

یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی

گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی

صدر الرجال حقا فی مصدر البلا

والله ما علونا الا باعتنا

یا سادتی و قومی یوفون بالعهود

ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا