گنجور

 
۹۶۰۱

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

... که چون تواش بر و بالا و زلف و خالی نیست

من و تحمل هجران مبند حمل محال

که پیش حول من اینگونه احتمالی نیست ...

... به ترک قید ملامت بدان صفایی را

که پای بست تو در بند جاه و مالی نیست

صفایی جندقی
 
۹۶۰۲

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

... کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد

برخیز و به جای خویش بنشان همه خوبان را

کاین دست چمیدن ها سرو چمنی نارد ...

... بسرای که کس نشنید جز آن دهن نوشین

گر بسته نمک پاشد ور غنچه حدیث آرد

دعوی همه بی معنی آن طالب صورت را ...

... ریزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد

روزی بنواز از وصل زاو شب هجران را

دندان به جگر تا چند بر صبر بیفشارد ...

صفایی جندقی
 
۹۶۰۳

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

... طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات

بست اول قدم از آخرت احرامی چند

از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن ...

... گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر

تات روزی بنوازند به اکرامی چند

صفایی جندقی
 
۹۶۰۴

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

... وین عجب ترکه به یک دانه نهی دامی چند

عضو عضو تو مرا بند هوس بست به پای

چکنم یک دل و سودای دلا را می چند ...

صفایی جندقی
 
۹۶۰۵

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

... به خط و طلعت او بین که باغبان بهشت

دو دسته ی گل تر بسته بر گیاهی چند

بیاض جبهه و زخ با سواد زلف تو چیست ...

... به جرم هستی خویش از تو عذر خواهی چند

به بندگی نپذیرد چو من گدایی را

بتی که بنده ی فرمان اوست شاهی چند

بر آنچه که غمت با وجود ما کم و بیش ...

صفایی جندقی
 
۹۶۰۶

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

... ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای

گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند

ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار ...

... نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما

کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند

صفایی جندقی
 
۹۶۰۷

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

... شیخ کی دهد فتوی دیت پادشه کجا داوری کند

زلف سرکشش از یکی کمند صد هزار دل آورد به بند

چشم بی هشش از یکی نگاه صد حکیم را بستری کند

سر کند به زیر خوار و شرمسار از حیا و شرم پیش گل چو خار ...

صفایی جندقی
 
۹۶۰۸

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

... از آن بهتر که صد پندم سرایند

به دستی کو مرا پا بست خود ساخت

ندانم دیگرانم چون گشایند ...

... به مینو بی تو یک ساعت نپایند

گر آنجا بنگرندت اهل جنات

به بنگاه جحیم از سر درآیند

کند دعوی عشقت هر کس اما ...

صفایی جندقی
 
۹۶۰۹

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

... سوده بر سنبل گیسوی تمنای تو دستی

که به بستان دگر از جیب صبا بوی گل آید

داغ گلبرگ رخت ماند چنان بر دل خونین ...

... نکشم منت دربان ندهم زحمت حاجب

دانم آن در که تو بندی دگرم کس نگشاید

چه به کامم برسانی چه به حسرت بنشانی

رو به غیر تو درآیین من ای دوست نشاید

چون صفایی همه ایام نشینی به تحیر

اگر آن حور جنانت نظری رخ بنماید

صفایی جندقی
 
۹۶۱۰

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

... اگر گردی ز احوالم خبر دار

بیا بنگر که چون این زار مهجور

به بستر خفته با یک عالم آزار

ز شیرین شربت آن لعل نوشین ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۱

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

بنگر به تیره روزی من در شمار هجر

نوری فشان ز وصل به شبهای تار هجر ...

... شنعت مران به نقص کفایت همی مرا

گر بستم از وثاق وصال تو بار هجر

از دست من به عنف برون شد زمام وصل ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۲

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

... که جای گل به دامن خون دل می جوشد از خارش

زند مژگان به چشمم خارها از سیر این بستان

من آن گلزار میخواهم که شکرخاست گلنارش ...

... خصوص اکنون که هجران در هلاکم شد مددکارش

به ناصح یک نظر بنمایمت گر رشک بگذارد

که جاویدان به درد خویشتن سازم گرفتارش ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۳

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

به مهر روی ماهی عهد بستم

که عهد مهر مه رویان شکستم

شدم تابنده ی آن سرو آزاد

ز بند بنده و آزاد رستم

مرا تنها کجا بود اینقدر دل

که چندین دل بهر عضو تو بستم

نظر نتوانم از روی تو برداشت ...

... به یاد آید ترا ز اول که گفتی

چو دیی ر کمندت پای بستم

ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۴

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

... گاهی چو طره تارک تمکین نهم به پات

گه دست بندگی به میانت کمر کنم

گه بنگرم طرایف لطف ترا به خویش

گه در رخ تو صنع خدا را نظر کنم ...

... عنوان نامه ی تو به خون جگر کنم

صیاد چرخ چون اجلم بال بست و برد

پاسی امان نداد که سر زیر پر کنم ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۵

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

... ور به حریم حرم دهند پناهم

بنده ی خویشم بخوان که با همه خواری

در گذرد شوکت و شکوه ز شاهم

آن قدر از بسترم مرو چو زدی زخم

کز قدمت عذر خون خویش بخواهم ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۶

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

... کجا بی باغ رویت دل گشاید

ز بستانم ز بستانم ز بستان

بیا و ز دیده بنگر سیل خونین

به دامانم به دامانم به دامان ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۷

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

 

بست زاهد از ردای خویشتن

پرده بر روی خدای خویشتن ...

... پیش آن نوشین هان گو غنچه را

وامکن بند قبای خویشتن

دل گذشت از سینه و باقی گذاشت ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۸

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰

 

... عفاالله حبذا دلداریش بین

بهر زخمی به زخمم مرهمی بست

به افتادم ز زخم کاریش بین

به مستی جادویش هشیار بنگر

به عین خواب در بیداریش بین ...

صفایی جندقی
 
۹۶۱۹

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

مسکین کجا رود به شکایت ز دست تو

سرگشته بیدلی که بود پای بست تو

ما هرچه دل به مهر تو بستیم استوار

شد سخت تر به کین دل پیمان گسست تو ...

... صد صید دیگر ار ببری مزد شست تو

دانی به فضلم ار بنوازی که نیست باز

رحم و رضا متاع عهد الست تو ...

... ای زلف بس عجب ز تو کآمد درست و راست

بست و گشود ما ز کجی یا شکست تو

با این تطاولات صفایی مگر سپهر ...

صفایی جندقی
 
۹۶۲۰

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

 

گسستن کی توانم زان دو گیسو

که بستم صد هزارش دل به هر مو

سر شکم آبرو برد ای دریغا ...

... رخت سیمین بتی گل رنگ و گلبو

به عکس دلبران دلخواه و دلبند

خلاف دیگران دل دار و دلجو ...

... جفا در عهد او بر شاخ آهو

صفایی تا به زلفت دل فرو بست

به چوگان تو سر بنهاده چون گو

صفایی جندقی
 
 
۱
۴۷۹
۴۸۰
۴۸۱
۴۸۲
۴۸۳
۵۵۱