گنجور

 
صفایی جندقی

به مهر روی ماهی عهد بستم

که عهد مهر مه رویان شکستم

شدم تابنده ی آن سرو آزاد

ز بند بنده و آزاد رستم

مرا تنها کجا بود اینقدر دل

که چندین دل بهر عضو تو بستم

نظر نتوانم از روی تو برداشت

بخوان گو شیخ و صوفی بت پرستم

خوشم کاین خاکساری سربلندی است

اگر بالای سروت ساخت پستم

چو دامن سر به پایت سودمی باز

رسیدی گر به دامان تو دستم

به یاد آید ترا ز اول که گفتی

چو دیی ر کمندت پای بستم

ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت

چو از نیش فراقت سینه خستم

بدین امید در راهت شب و روز

گهی برخاستم گاهی نشستم

به جان تن زندگی دارد دریغا

عجب دارم که من چون بی تو هستم

دگر ننهم ز خلوت پای بیرون

گر از دست تو ای صیاد جستم

روا نبود ملامت بر صفایی

که من هم رشته طاقت گسستم